سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بر وبچه های فیزیک دانشگاه بوعلی 99/9/9

 

باز باران با ترانه

با گوهرهای فراوان

میخورد بر بام خانه

یادم امد کربلا را

دشت پر شور وبلا را

غصه یک روز غمگین

گرم و خونین

لرزش طفلان نالان

زیر تیغ و نیزه ها را

گریه های کودکانه

اندرین صحرای سوزان

میدود طفلی سه ساله

پر زناله

دلشکسته

پای خسته

 

باز باران

قطره قطره

میچکد از چوب محمل

زینب و خونابه ی دل

وای باران وای باران




موضوع مطلب :
دوشنبه 90/9/7 :: 4:13 صبح ::  نویسنده : رضا   

سکانس دوم(سکانس اول در یادداشت زیر)

شـب – خوابــگاه پســران

در اتـاقی دو پـسر به نـام های «مهـدی» و «آرمــان» دراز کشــیده انـد. مهـدی در حال نصـب برنـامه روی لپ تـاپ و آرمـان مشغــول نوشــتـن مطالبی روی چـند برگـه است. در هـمین حـال، واحدی شـان، «میـثــاق» در حـالی که به موبایـلش ور می رود وارد اتــاق می شـود)

میثـــاق: مهـدی... شایـعه شـده فـردا صبــح امتـحان داریـم.

مهـدی: نـه! راســته. امتـحان پایــان تــرمه.

میثــاق: اوخ اوخ! مــن اصـلاً خبـر نـداشـتم. چقـدر زود امتـحانا شـروع شــد.

مهـدی: آره... منــم یه چنـد دقـیقه پیـش فهمـیدم. حالا چیــه مگـه؟! نگـرانی؟ مگـه تو کلاسـتون دختـر نداریـد؟!

میثــاق: مـن و نـگرانی؟ عمــراً!! (بـه آرمــان اشــاره می کنـد) وای وای نیگــاش کـن! چه خرخـونیــه این آقـا آرمـان! ببیــن از روی جـزوه های زیـر قابلمــه چه نـُـتی بـر می داره!!

آرمـــان: تـو هم یه چیزی میگــیا! ایـن برگـه های تقـلبه کـه 10 دقیـقــه ی پیـش شـروع به نـوشتـنــش کردم. دختــرای کلاس مـا که مثـل دختـرای شما پایـه نیســتن. اگـه کسی بهت نـرسوند، بایــد یه قوت قلــب داشته باشی یا نـه؟ کار از محکـم کاری...

مـهدی: (همچــنان که در لپ تاپــش سیــر می کنـد) آرمــان جـون... اگه واسـت زحمـتی نیست چنـد تا برگـه واسه مـنم بنـویس. دستـت درست!

در همیـن حــال، صـدای فریـاد و هیاهـویی از واحـد مجـاور بلـند می شود. پسـری به نـام «رضـا» با خوشحـالی وسط اتـاق می پـرد)

میـثــاق: چـت شده؟ رو زمــین بنـد نیـستی!

رضــا: استقلال همین الان دومیشم خورد!!!

مهـدی:اصلا حواسم نبود.توپ تانک فشفشه..... .!!!

و تمــام ساکنیـن آن واحـد، برای دیـدن ادامـه ی مسـابقـه به اتاق مجـاور می شتـابنـد. چراغ هـا روشــن می مانند.




موضوع مطلب :
یکشنبه 89/6/14 :: 8:30 صبح ::  نویسنده : رضا   

شب – خوابـگاه دخــتـران
سکـانس اول: دخــتر «شبنم» نامی با چـند کتـاب در دسـتش وارد واحــد دوستش «لالـه» می شود و او را در حــال گریه می بیــنـد.

شبنم:ِ وا!... خاک بـرسرم! چــرا داری مثــل ابـر بهـار گریـه می کـنی؟!

لالـه: خـدا منـو می کشـت این روزو نـمی دیدم. همچـنان به گریـه ی خود ادامــه می دهـد.

شبنم: بگـو ببـینم چی شـده؟

لالـه: چی می خواســتی بشـه؟ امروز نـتیجه ی امتـحان <آناتومی!!!> رو زدن تــو بُــرد. منــی که از 6 مـاه قبـلش کتابامـو خورده بــودم، مـنی که بـه امیـد 20 سر جلـسه ی امتحــان نشـسته بودم، دیــدم نمــره ام شـده 19!!!!!! بر شـدت گریه افزوده می شــود

شبنم: (او را در آغــوش می کشـد) عزیـزم... گـریه نـکن. می فهـممت. درد بـزرگیــه! بغـض شبنم نیز می ترکـد) بهتـره دیگـه غصه نخـوری و خودتـو برای امتحـان فـردا آمـاده کنـی. درس سخت و حجیــمیـه. می دونی کـه؟

لالـه: (اشک هایش را آرام آرام پـاک می کنـــد) آره. می دونـم! امـا من اونقــدر سـر ماجـرای امـروز دلم خـون بـود و فقط تونـستم 8 دور بخـونم! می فهـمی شبنم؟فقط 8 دور... (دوبـاره صـدای گریـه اش بلـند می شود) حالا چه جــوری سرمـو جلوی نـازی و دوستـاش بلـند کنـم؟!!

شبنم: عزیزم... دیگــه گریه نکن. من و شهــره هم فقط 7 - 8 دور تـونســتیم بخـونیم! ببـین! از بـس گریه کردی ریـمل چشمــای قشـنگ پاک شـد! گریـه نکن دیـگه. فکـر کردن به ایـن مســائل کـه می دونـم سخــته، فایده ای نـداره و مشــکلـی رو حـل نـمی کنـه.

لالـه: نـمی دونـم. چـرا چنـد روزیـه که مثـل قدیم دلـم به درس نـمیره. مثـلاً امـروز صبــح، ساعـت 5/7 بیـدار شـدم. باورت مـیشه؟!

(در همیــن حال، صـدای جیــغ و شیـون از واحـد مجـاور به گوش می رسـد. اسـترس عظیـمی وجـودِ شبنم و لالـه را در بر می گیــرد! دخـتری به نـام «فرشــته» با اضـطراب وارد اتـاق می شـود.

شبنم: چی شـده فرشــتـه؟!

فرشــته: (با دلهــره) کمـک کنیـد... نـازی داشت واسـه بیــستمـین بـار کتــابشـو می خـوند که یـه دفعــه از حـال رفت!

شبنم: لابــد به خـودش خیلی سخــت گرفته.

فرشــته: خب، منــم 19 بـار خونـدم. این طـوری نـشدم! زود باشیــد، ببـریـمش دکتــر.

و تمــام ساکنـین آن واحـد، سراسیـمه برای یاری «نــازی» از اتـاق خارج می شـونـد. چـراغ ها خامـوش می شود

                                                                                                                                سکانس بعدی در یادداشت بعدی




موضوع مطلب :
یکشنبه 89/6/14 :: 8:27 صبح ::  نویسنده : رضا   

سلام

هدف از درست کردن این وبلاگ اینه که یه جایی باشه برای ایجاد ارتباط بین تمامی دوستان به خصوص بچه های فیزیک دانشگاه بوعلی چه اونایی که فارغ التحصیل شدن تا به وسیله این وبلاگ از همدیگه خبر بگیرن  که میتونن این کار و با گذاشتن یادداشت تو قسمت نظرات انجام بدن وچه اونایی که در حال تحصیلند که میتونن از این وبلاگ برای گذاشتن خبرای دانشگاه به خصوص گروه فیزیک وحتی بیان اعتراض هاشون به  مسائل گروه واستادها استفاده کنن که برای این کار میتونن یادداشتهاشون به ایمیل من به ادرس

Reza_safdari65@yahoo.com بفرستن تا بعد از خوندنشون اونا رو تو وبلاگ قرار بدم فقط بعداز ارسال یادداشتتون تو قسمت نظرات بنویسید که برام یادداشت ارسال کردید

راستی من برای این وبلاگ نیاز به چند تا  از دانشجوهای فیزیک دانشگاه دارم تا به عنوان نویسنده توی مدیریت وبلاگ کمکم کنن  افرادی که مایل به این کار هستن  میتونن با گذاشتن مشخصاتشون(شماره دانشجویی ونام ونام خانوادگی و ایمیل)تو قسمت نظرات همین مطلب اعلام امادگی کنن تا باهاشون تماس بگیرم

امیدوارم تا با همکاری همدیگه بتونیم یه وبلاگ خوب برای زدن حرفامون درست کنیم

نظر یادتون نره                                        به امید دیدار 




موضوع مطلب :
چهارشنبه 89/6/3 :: 6:42 عصر ::  نویسنده : رضا   

ای نام تو بهترین سر اغاز                        بی نام تو نامه کی کنم باز


سلام


این اولین یادداشت وبلاگه ولی از اونجا که امروز اصلا حال نوشتن ندارم قبل از اغاز مینویسم..


    


                             پایان





موضوع مطلب :
سه شنبه 89/6/2 :: 7:26 عصر ::  نویسنده : رضا   
درباره وبلاگ
موضوعات
RSS Feed
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 13468